پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
دو بیت
نوشته شده در یک شنبه 3 فروردين 1393
بازدید : 1494
نویسنده : اسدصفائی )

جدا جدا نفسش را به کوچه ها میداد

کسی که پشت در از آسمان ندا میداد

شبی که حال دلم را کسی نمی فهمید

خدا خاطر خود را چه بی ریا میداد

 

صفا


:: موضوعات مرتبط: آثارخودم , ,
:: برچسب‌ها: |جدا جدا نفسش را به کوچه ها میداد کسی که پشت در از ما به ما ندا میداد| ,



خواب خاکستری بود (غزل)
نوشته شده در سه شنبه 27 اسفند 1392
بازدید : 1615
نویسنده : اسدصفائی )

آمد بخوابم؛ ولی حیف, درگیر افسونگری بود

او رفته بود از کنارم ,هم صحبت دیگری بود

باور نکردم  که اورا ؛ از خاطراتم ربودند

باور نکردم که با من؛ سرگرم بازیگری بود

دلخسته، آزرده،بی حال، در گوشه ای از اتاقم

او موی خود را می آشفت، در دست من روسری بود

یک روسری گریه کردم،آن شب که خوابیده بودم

او رفته بودودل من ، درخواب خاکستری بود

درنامه ها صادقانه ، از عشق خود مینوشتم

او نامه ها را نمیخواند، اوازصداقت بری بود

بادیگری غرق احساس ، بادیگری غرق شادی

بامن ولی هرکجا بود ،خشمینه خو دلبری بود

در خواب من بی محابا ، مردی تورا بوسه میزد

وقتی که در چشمهایم ، تصویر روشنگری بود

 

صفا


:: موضوعات مرتبط: آثارخودم , ,
:: برچسب‌ها: |غزل معاصر|محمدعلی بهمنی|اسدصفائی|asad safaie|safa|o,hf|خواب خاکستری|آمد بخوابم |افسونگری| ,



بهجت آباد خاطره سی(استاد شهریار)
نوشته شده در سه شنبه 27 اسفند 1392
بازدید : 1606
نویسنده : اسدصفائی )

بهجت آباد خاطره سی

اولدوز ساياراق گوزله ميشم هر گئجه ياری

گج گلمه ده دير يار يئنه اولموش گئجه ياری

گؤزلر آسيلی يوخ نه قارالتی نه ده بير سس

باتميش گولاغيم گؤرنه دؤشور مکده دی داری

بير قوش آييغام! سويليه رک گاهدان اييلده ر

گاهدان اونودا يئل دئیه لای-لای هوش آپاری

ياتميش هامی بير آللاه اوياقدير داها بير من

مندن آشاغی کيمسه يوخ اوندان دا يوخاری

قورخوم بودی يار گلمه يه بيردن ياريلا صبح

باغريم ياريلار صبحوم آچيلما سنی تاری!

دان اولدوزی ايسته ر چيخا گؤز يالواری چيخما

او چيخماسادا اولدوزومون يوخدی چيخاری

گلمز تانيرام بختيمی ايندی آغارار صبح

قاش بيله آغارديقجا داها باش دا آغاری

عشقين کی قراريندا وفا اولمياجاقميش

بيلمم کی طبيعت نيه قويموش بو قراری؟

سانکی خوروزون سون بانی خنجردی سوخولدی

سينه مده أورک وارسا کسيب قیردی داماری

ريشخندله قيرجاندی سحر سويله دی: دورما

جان قورخوسی وار عشقين اوتوزدون بو قماری

اولدوم قره گون آيريلالی او ساری تئلدن

بونجا قره گونلردی ایدن رنگيمی ساری

گؤز ياشلاری هر يئردن آخارسا منی توشلار

دريايه باخار بللی دی چايلارين آخاری

از بس منی ياپراق کيمی هيجرانلا سارالديب

باخسان اوزونه سانکی قيزيل گولدی قيزاری

محراب شفقده ئوزومی سجده ده گؤردوم

قان ايچره غميم يوخ اوزوم اولسون سنه ساری

عشقی واريدی شهريارين گللی- چيچکلی

افسوس قارا يل اسدی خزان اولدی بهاری

 

استاد شهریار


:: برچسب‌ها: |بهجت آباد خاطره سی(استاد شهریار)|شعری از استاد شهریار|اولدوز سایاراق گوزلمیشم|ترکی غزل-شهریار تبریز|صفاکده |safakade| ,



بازدید : 1577
نویسنده : اسدصفائی )

داستان کوتاه - پرنده فقط یک پرنده بود - هوشنگ گلشیری

داستان کوتاه - پرنده فقط یک پرنده بود - هوشنگ گلشیری

 

 

روزي بود و روزگاري و شهري بود به اسم علي آباد که چنين بود و چنان ... تا آن روز که همه مردم اين شهر از بهار و پاييز طلوع و غروب وخلاصه از اينکه بهارها اين همه صداي پرنده و چرنده توي گوشهاشان زنگ بزند و پاييز ها اين همه برگ زرد جمع کنند جانشان به لب رسيد ، آمدند و هر چه آهن پاره و باديه و بشقاب و کفگير داشتند ريختند توي يک کوره بزرگ بزرگ و بعد دادند دست فلزکارهاي شهر آنها هم نشستند و يک تاق گنده ضربي درست کردند براي سقف شهر با دويست سيصد تا هواکش و همه خانه ها چراغهاي آويزي و زنبوري و مهتابي را آوردند خرد کردند و دادند يک کره بزرگ درست کردند و يک روز با سلام و صلوات بردند زير تاق شهرشان آويزان کردند و برق قوي و خيره کننده اي را دواندند توش آن وقت بود که رفتند سراغ درختها وپرنده ها و اعلاميه پشت اعلاميه که هر يک از آحاد مردم اين شهر موظف و مکلف است که در اسرع وقت يکي از اشجار شهر را ريشه کن کرده به خارج شهر حمل کند و الا طبق تبصره ... ماده …حکم حکم زور بود اگر آنجا بودی می دیدی که چه طور یکی یکی مردم با بیل و کلنگ و اره و مته افتاده اند به جان چنارهایی که سالهای سال بهارها سبز می شدند و پاییزها برگهاشان را که مثل پنجه سر گلدسته ها بود ولو می کردند توی خیابانها و یا صف دراز مردم را می دیدی که چه طور درختها را کول کرده بودند و از دروازه ی شهر می بردند بیرون و بچه ها و پیرزنها هم گلدانهای بزرگ و کوچک نرگس و یاس را می ریختند توی گودالهای بیرون شهربعد هم حکم شده که حالا نوبت پرنده هاست و ماهیها و مرغها و سگها و گربه ها و یک هفته تمام ده بیست تا ماشین باربری راه افتادند دور شهر هر کدام با دو تا مرد کت و کلفت که قفس قناریها و بلبلها و ظرفهای پر از ماهی را می گرفتند و مثل سیب زمینی می ریختند روی هم یا کتونه های مرغها و کبوترها را بار می کردند و سگها و گربه ها را که توی کیسه گونی کرده بودند روی هم می چیدند و یک ماه نگذشت که دیگر توی همه شهر علی آباد یک وجب خاک پیدا نمی شد و یک ساقه سبز علف یا یک پرنده کوچک و حالا شهر شده بود یک شهر نمونه نه شبی داشت نه پاییزی درست مثل کشور همیشه بهار توی قصه ها خیابانهای پاک و پاکیزه اش مثل آیینه می درخشید توی آن همه کوچه پس کوچه نه درشکه ای و نه گاری و نه اسبی و راست راستی هر چه می گشتی و گوش به زنگ می ایستادی نه واق واق سگی را می شنیدی و نه قوقولی قوقوی خروسی که مردم را صبح سیاه سحر از خواب خوش زابرا کند

مردم سر براه شهر سر ساعت 8 که بوق کارخانه ها بلند می شد یک چیزی خورده و نخورده لباسهاشان را می پوشیدند و آویزان می شدند به تراموایی اتوبوسی چیزی و می رفتند سر کارهاشان و طرفهای ساعت 17 جوانها با دو تا ساندویچ و یک پپسی توی سینماها پلاس بودند مردها و زنهای پا به سن توی کاباره ها و کافه ها ... و یا می رفتند توی میدانهای شهر می ایستادند به تماشای درختهایی که از سنگ تراشیده بودند و برگهاشان حلبی سبز سیر بود و یا نگاه می کردند به پرنده های فلزی روی شاخه های درختها و چراغهای رنگارنگ نئون و ژسهای لخت مادرزاد ستاره ها .

تا آن ساعت که آن بلا نازل شد بله بی شک و شبهه بلا بود آن هم یک بلای آظچمانی یعنی خیلی از مردم شهر ایستاده بودند توی میدان بزرگ و نگاه می کردند به فواره ها و مرغابیهای پلاستیکی و درختهای سنگی که یکدفعه میان آن همه پرنده ریز و درشت فلزی چشمشان افتاد به یک قناری کوچک که درست و حسابی آواز می خواند و بالهای زرد و قشنگش را به هم می زد و برای همین بود که یک دفعه زنگهای خطر را به صدا درآوردند و پاسبانها با آن لباسهای نو و براقشان ریختند توی میدانها و کوچه ها و خانه ها و هر سوراخ و سنبه ای را گشتند .

همه جا را گشتند حتی توی زیر زمین خانه ها و لای همه خرت و پرت صندوقها را اما پیداش نکردند که نکردند تازه هیچ کس هم نفهمید که این قناری کوچک با آن بالهای زرد و قشنگش از کجا آمده بود ؟ دروازه ها را که بسته بودند و تمام باغ و برها هم که شده بود خانه و هتل و کافه و کاباره تاق ضربی هم که یکدست بود و بی درز برای همین بود که ریش سفید های عصا به دست شهر نشستند و عقلهاشان را سر هم کردند آن وقت بود که فهمیدند این بلا از کجا بر سر شهر نازل شده گفتند و نوشتند که :این پرنده فقط از دروازه های شهر آمده است .اما آنها که دم هر دروازه ای چند تا شش لول بند گذاشته بودند و یکی یک تور سیمی و یک چماق سر نقره داده بودند دستشان پس حتما این پرنده توی قطار گونیهای برنج و گندم و بنشن بوده یا شاید یک شیر پاک خورده ای از شهر های همسایه یک تخم قناری را گذاشته یک گوشه دنج و گرم وبعد این تخم کوچک پرنده شده و از انبار شهر پریده و آمده نشسته روی شاخه یک درخت سنگی و شروع کرده به خواندن و بالهای زرد وقشنگش را به هم زده برای همین بود که زنگهای خطر را به صدا درآوردند و ریختند توی کوچه ها و خانه های مردم و اگر تو آنجا بودی می دیدی که چه طور بی هوا می ریختند توی خانه ات اینجا را بگرد آنجا را بگرد توی پستو را توی صندوق را توی زیر زمین را پشت قفسه های کتاب را حتی از سر بقچه بسته های بیبی جونها که قصه های قشنگی از پرنده و ستاره و سنگریزه بلد بودند نمی گذشتند اما مگر می شد پرنده ای به آن کوچکی را پیدایش کرد پیش می آمد که کارگرها سرگرم کار بودند و صدای دستگاهها بلند بود و سواریها ریز و درشت مثل جوجه از دهانه کارخانه می آمدند بیرون که یکدفعه یکی از آنها مات مات زل می زد به یک گوشه و آن وقت از این گوش به آن گوش و یک دقیقه نمی گذشت که همه دست از کار می کشیدند و می ایستادند به تماشای قناری کوچک که بالهای زرد و قشنگی داشت اما تا زنگ خطر کارخانه به صدا در می آمد و ماشینهای آتش نشانی مثل اجل معلق سر می رسیدند و پاسبانها با آن لباسهای آبی و باتونهای نو و براقشان می ریختند توی کارخانه ، قناری ، مثل یک چکه آب تو زمین فرو می رفت آنها هم همه کارگرها را می ریختند بیرون و درهای کارخانه را می بستند و سر تلمبه های بزرگ د.د.ت را می گرفتند توی سالن کارخانه اما باز دو سه ساعت دیگر می دیدی قناری کوچک با آن بالهای زرد و قشنگش می آمد و می نشست روی سر شیر سنگی روبروی عمارت شهرداری و شروع می کرد به خواندن و هنوز صدای پای پاسبانها روی سنگفرش پاک و براق شهر بلند نشده بود که مردم سر براه شهر آویزان می شدند به تراموا ها و اتوبوسها و در می رفتند و قناری هم می پرید و می رفت و درست ساعت 17-18 باز توی میدانهای شهر پیدایش می شد بچه های کوچولوی شهر هم که سرشان پر بود از قصه های پرنده ها و دلشان غنج می زد برای یک قناری کوچک و قشنگ که بگیرند توی مشتهاشان و یا یک گربه که بگذارند روی پاهاشان و ناز کنند و یا یک گلدان با یک ساقه نازک گل نرگس ... آن وقت ساعت 8 عوض آن که کتابهاشان را که پر بود از ژس درختهای سنگی و دودکشها و شکل و شمایل پاسبانها بزنند زیر بغلشان و مثل بچه آدم بروند روی نیمکتهای آهنی کلاسها بنشینند و به معلمهای باسوادشان که همیشه خدا یک عینک پنسی توی صورتهاشان ولو بود گوش بدهند و معادله های چند مجهولی را حل کنند یاغی شده بودند بله درست و حسابی پاپیچ مردم شهر و اولیای محترم شهر علی آباد شده بودند یعنی از ساعت 5-6که هیچ تنابنده ای پیدا نبود راه می افتادند توی کوچه ها و میدانها دنبال قناری کوچکی که بالهایش زرد و قشنگ است تازه همه اینها به کنار ساعت 16-17 که روزنامه ها در می آمد تمام صفحات اولشان پر بود از ژسهای قد و نیم قد قناری که مثلا نشسته بود روی تاق یک اتوبوس دو طبقه و یا روی مجسمه های رنگ و وارنگ میدانها و سر مقاله پشت سر مقاله بود که درباره زحمات طاقت فرسای مامورین برای نابودی قناری کوچک با بالهای زرد و قشنگ به چاپ می رسید دست آخر ریش سفیدهای شهر بس که نشستند و چای و بیسکویت خوردند و کمیسیون پشت کمیسیون و گزارش پشت گزارش از نا افتادند و نوشتند و گفتند که : ما عقلمون به این کار قد نمی ده .برای همین بود که روزنامه ها با حروف درشت 72 نوشتند که :ریش سفیدها زه زدند؛آن وقت بود که پسر بچه ها شیر شدند و تیر کمانها را علم کردند و افتادند به جان پرنده های فلزی و مرغابیهای پلاستیکی و چراغ کت و کلفتی که زیر تاق ضربی شهر علی آباد آویزان بود و یکی از همان گلوله های گرد آهنی بود که درست خورد به گوشه راست چراغ و بی بی جونها گفتند که چراغ هم مثل خورشید یک چشمش کور شد سپورهای شهرداری هم از بس عروسک و گلهای پلاستیکی و پرنده های فلزی از توی کوچه پسکوچه های شهر جمع کرده بودند خسته شدند و از همان وقت بود که آسفالت یکدست کف میدانهای ورزش و خیابانها و کوچه ها ترک خورد و علف سبز و روشنی از زمین بیرون زد و تاق ضربی شهر علی آباد نشت کرد و یکدفعه مردم حس کردند که دوباره باران بله نم نم باران درست و حسابی روی سرشان می ریزد و بوی نم شامه شان را قلقلک می دهد ،کم کم داشت کار آب باز می کرد و پرونده قناری کوچک با بالهای زرد و قشنگ آن قدر قطور و قطور شده بود که دیگر توی همه اتاقهای بایگانی بزرگ شهر جای سوزن انداز نبود تا آن که یک روز ساعت 8 هر چه زنگ خطر بود به صدا درآوردند و هر چه پاسبان و پلیس آتش نشانی بود ریختند توی خیابانها و کوچه های شهر علی آباد و مردم را از خانه ها و کارخانه ها و عرق خوریها و کاباره ها کشیدند بیرون و بعد که جیب و بغل زنها و مردها و بچه ها را خوب خوب گشتند دروازه ها را باز کردند و همه را ریختند بیرون و همه پاسبانها و پلیسهای آتش نشانی با ماسک و تلمبه های بزرگ د.د.ت رفتند توی شهر و دروازه ها را کیپ کیپ بستند و هر چه مردها و زنهای شهر علی آباد با مشت زدند به دیوارهای شهر و بچه ها گریه کردند هیچ کس دروازه ها را باز نکرد که نکرد

بله دروازه ها را بستند کیپ کیپ و هواکشها را خاموش کردند و با آن تلمبه های بزرگ که پر بود از گرد د.د.ت ریختند توی شهر و از این خانه به آن خانه ... خلاصه همه سوراخ سنبه های شهر را ضدعفونی کردند و درزهای تاق ضربی را گرفتند و آسفالتها را لکه گیری کردند و چراغ را باز راست و ریس کردند و دوباره برگهای سبز حلبی و پرنده های فلزی را نشاندند روی شاخه های درختهای سنگی و یک رنگ آبی سیر قشنگ قشنگ زدند به تاق و چند تا ابر سفید ولو کردند توی آن و وقتی که یک هفته تمام گذشت و دیدند که دیگر خبری از آن قناری کوچک با بالهای زرد و قشنگ نیست دروازه ها را باز کردند بله دروازه ها را باز کردند باز باز و پاسبانها با آن لباسهای آبی و باتونهای نو و براقشان ایستادند دم دروازه ها و یکی یکی بله یکی یکی ... پشت سر هم ... و جیب بغل همه شان را ...بله اما همه مردم شهر علی آباد رفته بودند و هیچ تنابنده ای بیرون دروازه نبود..


:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: |داستان کوتاه - پرنده فقط یک پرنده بود - هوشنگ گلشیری روزي بود و روزگاري و شهري بود ,



پارادوكس در غزليات حافظ
نوشته شده در جمعه 23 اسفند 1392
بازدید : 1081
نویسنده : اسدصفائی )

 

پارادوكس در غزليات حافظ


ارزش ادبي متناقض نما
در نقد نوين، متناقض نما را از ويژگي هاي اساسي شعر مي شمرند تا جايي که حتي شاعر به ظاهر ساده گو و صريح، ناگزير بر اثر ماهيت ابزار کار خود به تناقض رو مي آورد. ديچز، زبان تناقض را زبان شعر دانسته که براي شعر زباني مناسب و اجتناب ناپذير است. اين عالم است که حقايق مورد نظر آن،  محتاج بررسي پيراسته از هر تناقض است اما ظاهرا تنها مي توان از طريق تناقض به حقيقتي که شاعر بيان مي کند دست يافت.

فردريک شلگل و توماس دکونسي ثابت کرده اند که متناقض نما عاملي حياتي در شعر است؛ عاملي که ماهيت متناقض  جهان را که کار شعر نشان دادن آن است منعکس مي سازد. (ديچز256-1358 )


:: موضوعات مرتبط: مقاله ها , ,
:: برچسب‌ها: |پارادوكس در غزليات حافظ|پارادوكس در غزليات حافظ|صفاکده|انجمن ادبی بناب|صفا| ,



شعری از آقای هوشنگ جعفری زنجانی
نوشته شده در جمعه 23 اسفند 1392
بازدید : 1323
نویسنده : اسدصفائی )

هوشنگ جعفری زنجانی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یارین بویون قوجاقلادیم           یار  اغلادی من اغلادیم

ییغشدی قونشولار بوتون          جار اغلادی من اغلادیم

باشیندا قارلی داغلارا             دانشدیم ایریلیق سوزون

بیر اه چکیب باشینداکی           قار اغلادی من اغلادیم

طاریمدا نار اغاجلاری             منی گوروب دانیشدیلار

بویومو زیتون اوخشادی           نار اغلادی من اغلادیم

ائیله کی اسدی بیر خزان          تالاندی گوللریم منیم

خبر چاتینجا بولبوله              خار اغلادی من اغلادیم

اورک سوزون دئدیم تارا         سیملر اولدی پاراپارا !

یاواش یاواش سیزیللادی          تار اغلادی من اغلادیم

دئدیم کی حق منیم کی دیر         باشیمی چکدیلر دارا

طنف سیخاندا بوینومو            دار اغلادی من اغلادیم

جعفری یم بویوم بالا              غم اورک ده قالا قالا

یار جانیمی الا الا                  یار اغلادی من اغلادیم


:: موضوعات مرتبط: آثارارسالی , ,
:: برچسب‌ها: |هوشنگ جعفری زنجانی|غزل ترکی |شاعر زنجانی|غزل معاصر|شعر از جعفری زنجانی|هوشنگ جعفری زنجانی|تورکی غزل| ,



بازدید : 1187
نویسنده : اسدصفائی )

 

 

در این پست داستان کوتاهی از دوست عزیزمان پویا اسکندری

برای مطالعه شما دوستان قرار دادم

که امیدوارم مورد پسند قرار بگیره 

داستان کوتاه

 


:: موضوعات مرتبط: آثارارسالی , داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: |پویا اسکندری |داستان کوتاه|قاتل فراری ||داستان کوتاه پویا اسکندری|صفاکده|انجمن ادبی|آذربایجان| ,



کوچه ی تاریکتر از من
نوشته شده در چهار شنبه 21 اسفند 1392
بازدید : 946
نویسنده : اسدصفائی )

نه نگاهی

نه سلامی

نه کلامی

که به شوق آورد این خسته ی ره را

نه پیامیست در این کوچه ی تاریکتر از من

به کجا باید از این حسرت واندوه سفر کرد

نه چراغی

نه نشانی ز کسی بر سر راه است

شهر در خلوت خود ساخته گیر است

کودک رابطه در پنجه ی تقدیر اسیر است

چشم ِ بازی نتوان دید

بوی عطری نتوان از تن این شهر شنیدن

جرعه ای باده که در جام نهان است

قطره ای شوق که در چشم روان است

آه ، افسوس ،نه دیدم ؛

نه شنیدم

گوئیا پرده ی تاریک بر این شهر کشیدند

نه دری هست

نه یک روزنِ روشن

<> 

باید از اینهمه تاریک گذشتن

بار بر بستن و رفتن


اسدصفا


:: برچسب‌ها: |شعر نو|اسدصفا||صفا|شعر آذربایجان| ,



Play 8 Ball Pool

Play 8 Ball Pool / More Sports games